کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت میکنم؟»
من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه!
دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه.
گفتم: شما هیچ وقت مرا اذیت نکردهای.
گفت: دیشب دو تا مار دنبال من میآمدند.
یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم.
من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیدهای.
اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم،
فهمیدم که آن دو مار، همان دو موشک میگ بودند که پسرم را به شهادت رساندند.