اوایل سال ۶۴ من ۱۴ سال بیشتر نداشتم و قد کوتاهم ، همیشه نظر دیگران را به خود جلب می کرد . یک روز در پادگان شهید عبادت مریوان در ستون رزمنده ها ایستاده بودم و به سخنرانی حاجی ابوعمار گوش می سپردم که ناگهان متوجه ما شد در یک آن ، حس کرد از این ستون نیرو کم شده است ، با نگرانی به بچه ها گفت : «چرا شانه خالی است؟» هنوز لب ، به سخن باز نکرده بودند که سرم را به طرف او چرخاندم . و گفتم « حاجی من اینجام » برای یک لحظه لبخندی ملیح بر لبانش نقش بست و پرسید «چه کسی اجازه داده به منطقه بیایی ؟!» گفتم من به تکلیفم عمل کردم . گفت : چه تکلیفی بهتر از تحصیل ؟ حاضر جواب گفتم : شکار دشمن گفت : در« اینجا کومله ها گوش می برند ….
« جراتش را داری » گفتم :«من هم چاقو دارم » صفوف بچه ها کاملا به هم خورده بود و هم گردن من جمع شده بودند . حاجی گفت : «بچه ی کجایی » گفتم : «بچه خلیل محله بهشهر » لبخندی زد و گفت : «دوست داری با من باشی ؟» خیلی خوشحال شدم .اما همینکه فهمیدم به این بهانه می خواهد مرا از رفتن به خط باز دارد ، گفتم : «اگر اجازه بدهید در جمع بچه ها باشم . دیگر چیزی نگفت . دوباره به جایگاهش برگشت و به سخنرانیش ادامه داد . چند روز بعد ، برای جنگ های نامنظم به گروه ضربت خبر …. پیوستم و به باغ شیخ عنقان در سروآبا د مریوان رفتیم . یک روز برای تقاضای مرخصی به سپاه مریوان رفته بودم که هواپیمای دشمن سر رسیدند و منطقه را به خاک و خون کشیدند و حاجی ابوعمار را در سنگر زیر زمینی دژبانی قرار داشت به شهادت رساندند . به ایشان که رسیدم ، ترکش بر شانه هایش گره خورده بود و فواره های خون ، بیرون فوران می زد . فریاد «یا حسین »یا زهرا (س) همه جا پیچیده بود. ستون پنجم کارش را کرده بود و آن روز آسمان مریوان یکپارچه عزادار شده بود.»
- شهید مسعود منفرد نیاکی
- از تولد و دوران کودکی (خاطرات شهید حسین بهرامی)